نامه شهریایربه انشتین

نامه شهریایربه انشتین



نامه شهریار به انشتاین

 

حریف از کشف و الهام تو دارد بمب می سازد

در سالهای 1325 و 1326 شمسی بار دیگر خطر بمب اتم زبانزد مردم جهان شد. بشریت نگران از پیامدهای این اسلحه مرگبار، آرامش موقت خود را از دست دادند. اگر یکی دیگراز دولت های متخاصم از این اسلحه استفاده بکند، فاتحه دنیا خوانده خواهد شد. هیچ ذی روحی در روی زمین باقی نخواهد ماند. قرن ها طول خواهد کشید تا حیوانی تک سلولی به وجود آید و قرن ها زمان لازم خواهد بود تا زمین به حالت اولیه برگردد. این ها صحبت های روزمره مردم جهان بود.در چنین فضایی چه کسی قادر بود از این فاجعه عظیم جلوگیری کند. اکثریت مردم دست به دعا بودند. عده ای می گفتند که خداوند در قرآن خبر داده است که کوه ها مثل پنبه تافته خواهد شد. آیا این مردم می توانستند افکار و حرف دلشان را به گوش انیشتینی که در محاصره  جهان خواران بود، برسانند؟ پس چه باید کرد؟ چگونه می توان این نابغه علم را متوجه اوضاع وخیم و شرایط روحی نامساعد بشر نمود؟
در سال 1326 شمسی جمعی از اساتید و  دانشجویان تهران ، دست به دامن  استاد شهریار می شوند ، موضوع را کاملاً شرح می دهند، نگرانی و وحشت مردم جهان را با او در میان می گذارند و یادآوری می کنند که تنها شهریار ، نابغه شعر و ادب مشرق زمین می تواند، انیشتین آن نابغه ریاضی و فیزیک مغرب زمین را متاثر بکند.خود استاد شهریار می فرمودند:« چنان منقلب شدم که گویی بمب اتم کره زمین را به کلی نابود کرد و پودر آن در فضای بیکران پخش شد. از جسم خاکی رهیدم . در عالمی اعلا به درگاه خداوند متوسّل شدم : خدایا کمکم کن. پروردگارا، قدرتی می خواهم که دل آن سلطان ریاضی را نرم کنم. اکنون که من مامور این امر مهم شده ام ، شرمنده ام مگردان».


آری، شهریار ادب شرق، توفیق الهی را کسب می کند و همان شب ، شعر « پیام به انشتین» آفریده می شود. این شعر به قدری روان و منسجم و صمیمی و موثر، خلق می شود که گمان نمی رفت هیچ سنگدلی را یارای مقاومت در برابرش باشد.بلافاصله این شعر به زبان های انگلیسی ، آلمانی ، فرانسه و روسی ترجمه می گردد. عده ای به سرپرستی دخترش خانم ]مریم یا شهرزاد[بهجت مامور می شوندکه شعر را به انیشتین برسانند. از مدیر دفترش در اقامتگاهش وقت می گیرند، روز موعود فرا میرسد. ترجمه فصیح انگلیسی شعر را در اقامتگاه انیشتین، برایش می خوانند. آنچنانکه حاضران نقل کرده اند آن بزرگمرد عالم دانش ، دو بار از جای خود برمی خیزد. دو دستش را بر صورتش می نهد و می فشارد. قطرات اشک بر شیشه عینکش نمایان می شود. با چهره ای اندوهگین یکباره ، با صدایی بلند فریاد می زند:« به دادم برسید » بعد سکوت می کند و صورتش را در میان دو دستش می گیرد و غرق در بحر تفکر می گردد . سکوت غم انگیزی فضای اقامتگاهش را پر می کند.دقایقی بعد ، می خواهد که شعر بار دیگر خوانده شود. این بار پس از شنیدن آن به خارج از اتاقش می رود و با وضعیتی مغموم در باغ مخصوص‌اش قدم می زند. گویا تا آخر عمر هم همیشه غمگین بوده است .
متن ارسالی استاد شهریار به انیشتین
پیام به انیشتین
انشتن[انیشتین] یک سلام ناشناس البته  می‌بخشی،
دوان در سایه‌روشن‌های یک مهتاب خلیایی
نسیم شرق می‌آید، شکنج طرّه‌ها افشان
فشرده زیر بازو شاخه‌های نرگس و مریم
از آن‌هایی که در سعیدیه‌ی شیراز می‌رویند
زچین و موج دریاها و پیچ و تاب جنگل‌ها
دوان می‌آید و صبح سحر خواهد به سر کوبید
در خلوت سرای قصر سلطان ریاضی را.
درون کاخ استغنا، فراز تخت اندیشه
سر از زانوی استغراق خود بردار
به این مهمان که بی‌هنگام و ناخوانده است، دربگشا
اجازت ده که با دست لطیف خویش بنوازد،
به نرمی چین پیشانی افکار بلندت را
به آن ابریشم اندیشه هایت شانه خواهد زد.

نبوغ شعر مشرق نیز با آیین درویشی به کف جام شرابی از سبوی حافظ و خیام
به دنبال نسیم از در رسیده می‌زند زانو
که بوسد دست پیر حکمت دانای مغرب را.
انشتن آفرین بر تو،
خلاء با سرعت نوری که داری، در نوردیدی
زمان در جاودان پی شد، مکان در لامکان طی شد
حیات جاودان کز درک بیرون بود پیدا شد
بهشت روح علوی هم که دین می‌گفت جز این نیست
تو با هم آشتی دادی جهان دین و دانش را.
انشتن ناز شست تو!نشان دادی که جرم و جسم چیزی جز انرژی نیست
اتم تا می شکافد جزو جمع عالم بالاست
به چشم موشکاف اهل عرفان و تصوّف نیز
جهان ما حباب روی چین آب را ماند
من ناخوانده دفتر هم که طفل مکتب عشقم،
جهان جسم ، موجی از جهان روح می‌دانم
اصالت نیست در مادّه.
انشتن صد هزار احسنت و لیکن صد هزار افسوس
حریف از کشف و الهام تو دارد بمب میسازد
انشتن، اژدهای جنگ ....!جهنم کام وحشتناک خود را باز خواهد کرد
دگر پیمانه‌ی عمر جهان لبریز خواهد شد
دگر عشق و محبت از طبیعت قهر خواهد کرد
چه می‌گویم!
مگر مهر و وفا محکوم اضمحلال خواهد بود؟
مگر آه سحرخیزان سوی گردون نخواهد شد؟
مگر یک مادر از دل «وای فرزندم» نخواهد گفت؟

انشتن بغض دارم در گلو دستم به دامانت
نبوغ خود به کام التیام زخم انسان کن
سر این ناجوانمردان سنگین دل به راه آور
نژاد و کیش و ملّیت یکی کن ای بزرگ استاد
زمین، یک پایتختِ امپراطوریِ وجدان کن
تفوق در جهان قائل مشو جز علم و تقوا را
انشتن نامی از ایران ِ ویران هم شنیدستی؟
حکیما، محترم می‌دار مهد ابن سینا را
به این وحشی‌تمدّن گوشزد کن حرمت ما را
انشتن پا فراتر نه جهان عقل هم طی کن
کنار هم ببین موسی و عیسی و محمّد را .
کلید عشق را بردار و حلّ این معمّا کن
و گر شد از زبان علم این قفل کهن واکن
انشتن بازهم بالا             خدا را نیز پیداکن.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد